سر مست رود چو در گلستان


پامال کند جمال بستان

من ناله کنان ز غم همه شب


او خفته به ناز در شبستان

یارب که از آن خدای ناترس


انصاف من شکسته بستان

ای چشم ترا به کشتن من


یک غمزه و صد هزار دستان

هم مستی و هم خوشی و همه وقت


خوش باد همیشه وقت مستان

فریاد ز بلبلان برآمد


مخرام به ناز در گلستان

داغی که فراق بر دلم کرد


بشکاف و ببین، هنوز هست آن

شد کشته به دست جور خسرو


آخر نگهی به زیر دستان